یک روز نوشتۀ دروغی

بیدار شدم،برایم مهم نبود ساعت چند است.

فریاد زدم،پاسخی نبود!

خوشحال شدم.

ماژیک را برداشتم. کمی فکر کردم... اما بالاخره نوشتم.

لباسهایم را عوض کردم و از خانه بیرون زدم.

به اولین کسی که رسیدم، پرسیدم: ساعت چنده؟ جواب: 11 (شب)

به دومین رسیدم، پرسیدم: امروز چه روزیست؟ جواب: 4 (اسفند)

و سومین: اینجا کجاست؟ جواب: (سکوت)

به خانه برگشتم و یک راست به اتاقم رفتم.

به دیوار اتاق خیره شدم، نوشته بودم: تولدت مبارک.

پایانِ آغاز

از درون به بیرون نگاه کردم و دیدم!!!

او بود

نگاه بی رمق تو در فشنگ باران روزگار

دستان بی قرار تو در لا به لای زمان

به پیانو مینگرم

نمی بینم

کجاست؟

من به دنبال گم شده خویش در مسجد محله می گردم

کجاست؟ می دانی؟

تو به من میخندی و نمی دانی من رو بروی تو هستم!

من احساس تو هستم که کهنه وار بر روی کاغذ می چلانیش

ای آشناترین سطح روزگار در گیر که هستی؟

او نمی آید

کار خویش را کن

حرف راست بزن

به خودکار میان انگشتان ننگر

به حال نت ها گریه کن

این نتیجه ی توست