کلافه

کلافه بودن خود مصیبتی بس دشوار است،چه رسد به آنکه تو نیز به آن اضافه شوی.

با تو بودن در شبهای طولانی، بی برقی، سرما، گرما... طاقتم را کم کرده.

حرف از غذای محبوبت، شال های رنگی مثل رنگین کمانت دیگر چنگی به دل نمیزند.

پیاده روی توی پارک های پر از برگ پاییز یا ساحل گرم آغوشت دیگر دوای درد من نیست.

صف های طولانی شیر، با هم، غایمکی، دیگر حالم را خوب نمی کند.

حرف های نگفته ات در ذهنم، آری، دیگر سوالی ایجاد نمی کند.

جمله هایم، آری، کوتاه است، دردی دوا نمی کند.

دست خودم نیست، این است درمان هر کلافه دردی.